یک عاشقانه زیبا
همین گناه تو بود؛ ایستاده پر زدنت
هراس داشت زمین از پرندهتر شدنت
به کوه میبرمت تا مگر چو ابراهیم
بیافرینمت از روی پارههای تنت
ولی چه فایده وقتی به سنت دیرین
غریبکش شدهای لای پرچم وطنت
به خاک می سپرم تا در آخرین لحظات
یواش دست نهد بر جراحت بدنت
شبانه آمدهاند و لباس دوختهاند
عروسهای جهان از سپیدی کفنت
که عطر خاطرههای تو را بیفشانند
اگر به رقص درآیند مثل پیرهنت
به عشوه بر لبشان نام توست؛ پاشو ببین
که یکصدا همه نی میزنند با دهنت